فاطمه جانمانفاطمه جانمان، تا این لحظه: 8 سال و 24 روز سن داره

نفس طلایی

بهترین سفر

سلام نمی دونم چرا یه هو اینقدر دلم هوایی کربلا شد برات چند تا عکس از اون بهشت میذارم و از خدا می خوام هر چه زود تر جواب دلتنگی هامون و بده و دوباره و صدباره ما رو بطلبه . امین  ایوان نجف عجب صفایی دارد ... کرب و بلا ....  یا ساقی عطاشا بکربلا... نمی دونم چرا اینقدر بعد از رفتن به کربلا دلم ...... عشق فقط یک کلام       حسین علیه السلام  ...
30 شهريور 1390

ما دوباره امدیم ....

سلام ستاره ی خوشگل من خوبی ؟ این دو روز که نیومدم حسابی خاطره شد .. دوشنبه صبح رفتیم ترمینال و با اتوبوس برا امنیت بیشتر رفتیم سمت قیدار ( البته اگه با تاکسی میرفتیم خیلی بهتر بود اخه تو هر ترمینال کلی نگه میداشت ، به بابایی می گفتم مثل اینکه اقا راننده اش مامور سوار کردن و رسوندن تموم مسافرهای کنار جاده به مقصدشونه   ) خلاصه ماشینمون و تحویل گرفتیم طفلک چند روز بی ما زیر افتاب مونده بود و گریه اش در امده بود   اما تا ما رو دید زد زیر خنده   اما خوشبختانه عاشق نشده بود و همون جا تنها ایستاده بود تا ما برسیم  بعد از گرفتن ماشین من گفتم بیایم تهران اما بابایی گفت بریم فومن پیش مامان جون منصوره اینا و م...
30 شهريور 1390

کافی نت فومن

سلام گل من ما الان فومن هستیم و امدیم خونه ی مامان جون منصوره اینا بعدا مفصل برات می نویسم الان فقط امدم بگم هر جا باشم به یادتم و دوستت دارم نی نی نازم تو بهشت
29 شهريور 1390

عروسی ماشینمون !!!

سلام ناز پری من خوبی ؟ الان خیلی شبه و من یه سری رفتم بخوابم اما خوابم نبرد و دوباره از فرصت های طلایی استفاده کردم و امدم سر لب تاب و دانلود بابایی و stop کردم و امدم تا برات از چند روز بی ماشینی تعریف کنم تا همیشه یادم بمونه که نعمت هایی که خدا بهمون داده چقدر ارزشمند هستن و با نبودشون تازه قدرشون و میدونیم . خوب مادری الحمدلله ما از همون دوران نامزدی مون ماشین داشتیم و خودت می دونی که مامان و بابا خصوصا مامان گلت چقدر دردر رو دوست داره و در کل خونه پیداش نمیشه ، یه موقع هم اگه صبح بیرون نرفته باشه شب حتما باید بره بیرون والا خدایی نکرده افسرده میشه    خلاصه این دو روز بی ماشین بودنمون خیلی جالب بود ، دیروز خرید داشتیم و بابا...
28 شهريور 1390

ساعت من

                                                          سلام بابایی برام چند وقت پیش ازین ساعتا خرید ببین چه نازه  ...
27 شهريور 1390

مادر بزرگ مهربون

سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت به ابروی کمونت به اون نگاه نازت به قلب پاک پاکت ، قربونت برم الهی عزیزکم خوبی ؟ منم خوبم خدا رو شکر امروز هم یه روز از روزهای خوب خدا بود ، صبح رفتم خونه مامان جون اینا و بعد هم رفتیم خونه ی مادر بزرگ مهربونم که تموم خاله ها و دختر خاله ها و زندایی ام اونجا بودن و حسابی خوش گذشت اخه ما دخترها هر موقع دور هم جمع میشیم کلی شیطنت می کنیم و الحمدلله خیلی خوش می گذره ( البته از همین جا به ابجی فاطمه ی گلم که تهران نیست سلام می کنم و میگم جات خیلی سبز بود و به یادت بودیم  ) خلاصه بعد هم با خاله اینا برگشتم خونه اخه چون ماشینمون هنوز اعمال قانون شده و نگرفتیمش بابایی نتونست بیاد دنبالم ... اما موقع خدافظی خیلی...
27 شهريور 1390

خدا....

رسول اکرم (ص) می فرمایند : خدا را انگونه عبادت کن که گویی او را می بینی ، اگر تو او را نمی بینی همانا او تو را می بیند. 
26 شهريور 1390

غار کتله خور

سلام علیکم عزیز دل خودم خوبی ؟ امروز می خوام برات چند تا از عکس های غار به یاد ماندنی کتله خور رو بذارم .... واقعا جای زیبایی بود خصوصا اعمال قانون و دادن سویچ(به قول خنده بازار ) بعدش به پلیس حسابی خاطره انگیز شد    و اما عکس ها : اینها یه سری قندیل هستن که واقعا زیبا هستند و در حال رشدن...     ...
26 شهريور 1390

قیدار النبی

سلام عزیز دلم خوبی ؟ دیروز یه روز بود پر از اتفاقات خاص از اون روز هایی که خوب و بد می گذرن و ادم باید ثبتشون کنه . صبح زود بابایی می خواست بره ابهر برای کار اداریی که داشت و چون می خواست با ماشین بره و منم خیلی همسر فداکاری هستم   گفتم که کلاسم و نمیرم و منم با بابایی رفتم حدود 9 رسیدیم اونجا و کار بابا تا ظهر طول کشید و منم حسابی حوصله ام سر رفت بود اما به هر حال تموم شد و برای نهار رفتیم رستوران شیرین سو که غذای خوبی داشت ، خلاصه بابا گفت بریم شمال ؟ اخه از اونجا یه جاده داره که می خوره به جاده ی قزوین - لوشان (بابایی دلش واسه مامان منصوره اینا تنگ شده بود ) خلاصه منم گفتم نه بیا یه جای جدید بریم ( چون پارسال دایی اینا با خاله ه...
25 شهريور 1390

فرشته ی من

سلام فرشته ی کوچولوی من خوبی؟ ما هم خدا رو شکر خوبیم امشب دلم از خیلی چیزها و کس ها خیلی گرفته بود خلاصه کلی واسه بابایی حرف زدم و گریه کردم ... بابایی هم فقط گوش داد و ارومم کرد با اینکه هر کی جای اون بود اصلا تاب نمیاورد تا من اینقدر راحت در مورد همه کس و همه چیز حرف بزنم و درد و دل کنم ، بعد خنده ام در اورد ، الانم طفلک از خستگی روی مبل خوابش برده و من با اطمینان کامل می گم که معین من تنها فرشته ی روی زمینه و من عاشقانه دوستش دارم . با اینکه تو فرشته من تو اسمونی اما بدون که بابایی فرشته ی قلب منه       ...
24 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس طلایی می باشد